پشت پرده & انجمن ادبی طوبی شاهین شهر

«و من همیشه دیر رسیدم...»

پشت پرده & انجمن ادبی طوبی شاهین شهر

«و من همیشه دیر رسیدم...»

ادبیات

درود بر دوستان 

 

«اصلا ندیدمت» 

 

ساعت از پنج عصر گذشته، هنوز خسته ام.ورق های طلاکوب طبیعت خودشان را به زور از پنجره اتاقم به داخل می کشانند و کنارم می نشینند.دوباره حساب می کنم، دوسال و دو ماه و دو روز است که تو را ندیده ام.خیال می کنی صبح دیدمت؟نه اصلا ندیدمت!ساعت ده صبح آن هم سرچهارراه پشت چراغ قرمز.باور کن حتی کسی را هم که کنارت روی صندلی جای همیشگی من نشسته است ندیدم.طبق معمول دستت را که بیرون آوردی تا به دخترکی که اسپند دود می کرد پول بدهی، مطمئنم حلقه ای را که توی انگشتت برق می زد ندیدم. 

ببین چقدر برایم بی اهمیت شده ای. بدون تو راحت مثل این همه آدم به زندگی ام ادامه می دهم.کسی هم نمی داند که تو روزی واقعا بوده ای یا فقط یک رویا مانده ای؟همین امروز یکی از همسایه ها محض احوالپرسی و فضولی خودش را به زور لای در حیاط جا کرد و پرسید: راسته می گن فلانی رفته؟ 

دست خودم نیست طاقت شنیدن اسمت را از دهان دیگران ندارم.مهلت ندادم حرفش تمام شود در حیاط را آنچنان محکم بهم کوبیدم که نمی دانم فرصت کرد چانه درازش را از لای در بردارد و برود پی کارش یا نه.حالا این چیزها مهم نیست، مهم این است که تورا ندیدم حتی کسی را هم که کنارت نشسته بود ندیدم. 

چشم هایم می سوزد و یقه پیراهنم خیس شده است.من که برای تو گریه نمی کنم، شک ندارم به نوعی حساسیت فصلی دچار شده ام.حتما یک لیوان آب سرد حالم را جا می آورد،پاهایم چقدر سنگین شده،نه امکان ندارد چطور با کفش خوابیدم؟! آهان حتما خسته بودم حال نداشتم دربیاورم.در یخچال را باز می کنم.خدای من به جز خودم که کسی توی خانه نیست، پس چه کسی گیج بازی درآورده و ساعت مچی ام را توی پارچ آب انداخته؟ من که حواسم سر جاست حتما از دستم افتاده.من که خیلی عادیم نه نبضم کند شده نه قلبم تند می زند.کاش بودی و می دیدی چقدر عادی زندگی می کنم و این ها هیچ کدام مهم نیست.مهم این است که امروز تو را ندیدم حتی کسی را که کنارت نشسته بود تا یادم نرفته این را هم بگویم توی دلم نماند، او را باآن شال جیگری بد رنگش، به جان خودت اصلا اصلا ندیدم!! 

 

 

«فریبا اسدی» 

 

 

از همین قلم به زودی مجموعه داستان«کاج های سوزنی» منتشر خواهد شد. 

 

 

     

«بهار و نسیم» 

 

 

 

تا بهار فاصله ای نیست

آب دزدک ها مرده اند

کسی آمده است

از پشت کوه ها

تا تزریق کند به واحه ها

مژه ی ابری را

در کوچه های مرموز جهان

به یمن سرنسپردن

به بادهای کافر

گاهی

به تمنای طراوتی دیگر

اینک

تا بهار و نسیم

فاصله ای نیست 

                            «سیاوش پورافشار» 

====================

حضور هرروز تو را

در تخیل این اتاق تنگ دیدن

کار آسان من

به توهم این سیگارهاست

که هردم

خالی وپر

نفس ها را به رویا خواب می کنند

و از تو

دودها را

یکی یکی به خلسه می شمارند 

 

                                           «رضا باب المراد» 

 

=========================== 

«لبخند» 

 

فرقی نمی کند

عقربه های قدیمی

روی تاقچه

یا همراه من

توی جیب پالتو

هر دو:

به مرگ لبخند می زنند... 

 

                                        «راوی»